چون پر شراب راز شد, خم غدیر حیدرى
من کنت مولاه ساز شد از بربط پیغمبرى
پر شد زمین ز اسرار حق , بر شد ز چرخ انوار حق
هر باطلى در کار حق , پا برگرفت از همسرى
ترک من اى فرخنده خو, شیرین زبان چرب گو
کان زلف مشکینت به رو, دیوى است انبازپرى
مشرق , رخ نیکوى تو, مغرب , خم گیسوى تو
در قیروان موى تو, صد آفتاب خاورى ...
اى خضر خط نوش لب , ظلمت بر از زلف تو شب
وز رخ به مویت محتجب , آیینه اسکندرى
پرویز, مسکینت به کو, فرهاد, مجنونت به رو
شیرینت اندر آرزو, زان طرفه لعل شکرى
اکنون به مردى ران طرب , بر یاد این نقش عجب
وز شیشه بنت العنب , بردار مهر دخترى
بخشا عصاره تاک را, بفزا به جان ادراک را
وز جرعه اى ده خاک را, از چرخ اعظم برترى
دل را نما بى کاهلى , زان آب اخترگون جلى
کاندر تو با مهر على , ننماید اخگر اخگرى
شاهى که نتوان زد رقم , یک مدحت از آن ذوالکرم
اشجار اگر گردد قلم یا چرخ سازد دفترى ...
جز او که فرخ پى بود, مست از الهى مى بود
آن کیست تا کز وى بود, پر از ثریا تا ثرى
اى لجه نایاب بن , حق را ید و عین و اذن
حکم تو کرد از بدو کن , فلک فلک را لنگرى
شط شریعت را پلى , جام طریقت را ملى
بستان وحدت را گلى , نخل مشیت را برى
پنهان به هر هنگامه اى , در جلوه از هر جامه اى
دست خدا را خامه اى , سر صمد را محضرى
دامن ز خویش افشانده اى , خنگ از جهان بجهانده اى
هم خادم درمانده اى , هم پادشاه کشورى
هم حاضر و هم غایبى , هم طالع و هم غاربى
هم هر زمان را صاحبى , هم هر عرض راجوهرى
شاها مرا چون هست دل , دایم به و صفت مشتغل
مپسندم از غم معتزل , با این ادات اشعرى
آخر تو بى پایان یمى , فلک نجات عالمى
در کار جیحون کن نمى , زایرعنایت گسترى