در کنار شهری کوهی قرار داشت که بر بالای آن خانقاهی بود و پیرمردی جهاندیده و خردمند در آن زندگی میکرد که روزها را به مطالعه و تفکر میپرداخت. مردم شهر او را بابا کوهی مینامیدند و میگفتند که او جواب هر سوالی را میداند. حتی بعضی ها او را صاحب "کرامات" هم میدانستند، یعنی معتقد بودند که او از غیب هم خبر دارد!
جوان گنجشکی گرفت و در جیب خود پنهان کرد و با جمعی از مردم به پیش پیرمرد رفت. به پشت در خانقاه که رسید در زد. پیرمرد داشت در را باز میکرد که جوان گنجشک را از جیب در آورد و طوریکه نه مردم متوجه بشوند و نه پیرمرد، آنرا در پشت سر خود پنهان کرد. آنگاه رو به پیرمرد کرد و گفت : مردم در باره ی شما خیلی ادعا میکنند و میگویند که جواب هر سوالی را میدانید و حتی از عالم غیب هم خبر دارید! من امروز میخواهم ثابت کنم که سوالهایی هم هستند که شما جوابهای آنها را نمیدانید یا اگر هم جواب بدهید جواب تان اشتباه باشد. حالا میخواهم یکی از این سوالها را از شما بپرسم. پیرمرد پذیرفت.
جوان گفت : من گنجشکی در پشت سرم دارم. به من بگو آیا گنجشک زنده است یا مرده؟ پیرمرد لحظه ای فکر کرد و بعد گفت: جوان، سوال شما جواب ندارد. مرد جوان به هوشمندی پیر مرد پی برد و به خردمندی او اعتراف کرد. جلو رفت و دست او را بوسید.
با آنکه پیر مرد از غیب خبر داشت( اینطور فرض کنیم ) بر اساس چه استلال عقلی جوابی روشن به جوان نداد و جوان هم با همین جواب قانع شد؟