روزى شیطان جلوى حضرت عیسى علیه السلام ظاهر شد و عرض کرد:اى کسى که آدم هاى کور را شفا مى دهى ! مریض ها را از بیمارهاى کشنده مى رهانى و مرده ها را زنده یم کنى ! - اگر راست مى گویى - خود را از کوهى بلند بینداز و خود را حفظ کن که صدمه به تو و جان تو نرسد. حضرت عیسى علیه السلام فرمود: مى خواهى مرا بفریبى که اقدام به خودکشى کنم و مورد غضب خداوند واقع شوم و مخلد در آتش باشم . بعد فرمود: تمام کارهایى که از من صادر مى شود به اذن خدا است و از خود نمى توانم کارى انجام دهم .(522)
از ابن عباس نقل شده : وقتى حضرت عیسى علیه السلام به پیامبرى رسید و سى سال از عمر او گذشت ، روزى شیطان لعین در پشت بیت المقدس با آن حضرت دیدار کرد و گفت : اى عیسى ! تو آن بزرگى هستى که خدا تو را بزرگ و با شخصیت قرار داد و بدون پدر به وجودت آورد!
بعد از آن که ((سلمى )) سخاوت و شجاعت هاشم را از پدر خود شنید او را پسندید و مجلس عقد برپا شد. ((عمرو)) پدر ((سلمى )) گفت : ما خطبه عقد را قبول کردیم ، لیکن ناچاریم به عادت قدیمى خود عمل کنیم ، و آن مهر زیادى است که براى این امر باید بپردازید. اگر این عادت در میان ما نبود اظهار نمى کردیم . مطلب برادر هاشم گفت : ما صد ناقه سیاه چشم ، سرخ مو، براى شما مى فرستیم . ادامه مطلب...
وقتى هاشم و مطلب براى خواستگارى ((سلمى )) به مدینه آمدند، پیش پدر سلمى رفتند و مطلب خود را بیان کردند، ((سلمى )) و پدرش رضایت دادند، شیطان به صورت پیرمردى در آمده به سلما گفت : من از اصحاب هاشم هستم براى نصیحت و خیرخواهى پیش تو آمده ام . هاشم
وقتى شیطان را از مجلس بیرون کردند، یهودیانى که دشمن هاشم بودند و در مجلس حضور داشتند نیز بیرون رفتند. بزرگ یهودیان به سلمى گفت : این مرد پیر داناترین مردم شام و عراق است ، چرا فکر و تدبیر او را نادیه گرفتید؟ ما دوست نداریم دختر خود را به غریبى که از اهل بلاد ما