امام رضا از اجداد خود علیهم السلام نقل مى کند: شیطان از زمان حضرت آدم (ع ) تا هنگامى که حضرت عیسى علیه السلام به پیغمبرى رسید نزد انبیا مى آمد، و با ایشان سخن مى گفت و سؤال هایى مى کرد، با حضرت یحیى (ع ) بیشتر از دیگر پیغمبران آمد و رفت داشت .
روزى حضرت یحیى علیه السلام به او فرمود: اى ابومره ! (این لقب شیطان است ) مرا به تو حاجتى است . شیطان گفت : قدر تو از آن بزرگ تر است که حاجت تو را بتوان رد نمود. آن چه مى خواهى بپرس تا پاسخ گویم .
حضرت یحیى (ع ) فرمود: مى خواهم دام هاى خود را که بنى آدم را به آنها گرفتار مى کنى به من نشان دهى !
آن ملعون پذیرفت و به روز دیگر وعده کرد. چون صبح شد، حضرت یحیى در خانه را بازگذاشت و منتظر او نشست . ناگاه دید که صورتى در برابرش ظاهر شد، رویش مانند روى میمون ، بدنش مانند بدن خوک ، طول چشم هایش در طول رویش ، هم چنین دهانش در طول رویش است . دندانهایش یک پارچه استخوان بود، چانه و ریش نداشت ، دو سوراخ دماغش به طرف بالا بود، آب از چشمش مى ریخت ، چهار دست داشت ، دو دست در سینه او و دو دست دیگر در دوش او رسته بود. پى پاهایش در پیش رویش و انگشتان پاهایش در عقب مى باشد و به قول شاعر که مى گوید:
ندانم کجا دیدم اندر کتاب |
که ابلیس را دید شخصى به خواب |
به بالا صنوبر به دیدار حور(515) |
چه خورشیدیش از چهره مى تافت نور |
فرا رفت و گفت : اى عجب این توئى |
فرشته نباشد بدین نیکویى |
تو کاین روى دارى و حسن و قمر |
چرا در جهانى به زشتى سمر(516) |
چرا نقش بندت در ایوان شاه |
بدیدم دهن روى کرده است و زشت و تباه |
تو را سهمگین (517) روى پنداشتند |
به گرما به در زشت بنگاشتند |
شنید این سخن بخت برگشته دیو |
به زارى بر آورد بانک و غریو |
که اى نیک بخت این نه شکل من است |
ولیکن قلم در کف دشمن است |
برانداختم بیخشان از بهشت |
کنونم ببین مى نگارند زشت |