وقتى هاشم و مطلب براى خواستگارى ((سلمى )) به مدینه آمدند، پیش پدر سلمى رفتند و مطلب خود را بیان کردند، ((سلمى )) و پدرش رضایت دادند، شیطان به صورت پیرمردى در آمده به سلما گفت : من از اصحاب هاشم هستم براى نصیحت و خیرخواهى پیش تو آمده ام . هاشم
، اگر چه در زیبایى در آن مرتبه است که مى دانى ، ولیکن چند صفت زشت در او وجود دارد. از جمله : بسیار بخیل و مال دوست و به زنان کم رغبت است . زنى را که بسیار دوست دارد بیشتر از دو ماه نگاه نمى دارد. زنان بسیارى گرفته و همه را طلاق داده است . دیگر این که او در جنگ ها ترسو است و شجاعت ندارد، ((سلمى )) گفت : اگر آن چه در حق او مى گویى راست باشد، اگر قلعه هاى خیبر را براى من پر از طلا و نقره کنند در او رغبت ننمایم او را نخواهم پذیرفت . شیطان لعین امیدوار شد و در پوشش شخصى دیگر از اصحاب هاشم نزد ((سلمى )) آمد و مانند آن افسانه ها را بار دیگر بر او خواند! باز در لباس شخص سومى نزد او رفت ، و همان حرف هاى گذشته را تکرار کرد. وقتى پدر سلمى نزد او آمد، او را غمگین یافت . گفت : اى سلمى چرا اندوه گینى ؟ امروز هنگام شادى و کامیابى تو است ، عزت و کرامت ابدى ، براى تو فراهم گردیده است .
سلمى گفت : اى پدر! مى خواهى مرا به ازدواج شخصى در آورى که به زنان میلى ندارد و آنان را طلاق مى دهد؟ او آدمى ترسو است ، در جنگ ها شجاعت ندارد. پدر سلمى چون این سخن را شنید، خندید و گفت : اى سلمى ! هیچ یک از آن صفاتى که گفتى در این مرد وجود ندارد. مردم به بخشش و گذشت او مثل مى زنند، از بسیارى طعام که به مهمانان خورانیده و از بسیارى گوشت و استخوان که براى ایشان فرستاده ، او را هاشم نامیده اند. هرگز زنى را طلاق نداده و در شجاعت شهره آفاق است ، در خوش رویى و خوش خویى نظیر ندارد. آن که این سخنان را به تو گفته شیطان بوده است .