اربلی از شقیق بلخی روایت کرده که در سال 149 هجری به حج میرفتم چون به قادسیه رسیدم، دیدم مردم بسیاری برای حج رهسپار خانه خدا شدهاند پس نظرم به جوان خوش رویی که ضعیف و گندم گون بود افتاد که از مردم قدری فاصله گرفته و تنها
نشسته بود با خود گفتم: این جوان از طایفه صوفیه است و میخواهد سنگینی خود را بر دوش مردم بیندازد به خدا سوگند، نزد او رفته، سرزنشش میکنم چون نزدیک او رفتم و چشمم به آن جوان افتاد، به من گفت: ای شقیق، از بسیاری گمانها اجتناب و دوری کنید که برخی از آن گمانها گناه است این را گفت و رفت با خود گفتم این مسئله سادهای نیست و باید حکایت از امر عظیمی داشته باشد؛ چرا که این جوان آن چه در دل من گذشته بود، گفت و نام مرا نیز برد باید این جوان بنده صالح خدا باشد خوب است بروم و از او بخواهم تا مرا حلال کند پس به دنبال او رفتم و هر چه تلاش کردم بر او دست نیافتم این گذشت تا به منزل واقصه (10) رسیدیم بار دیگر آن بزرگوار را آن جا دیدم که نماز میخواند در حالی که لرزه بر اندامش افتاده، اشک از چشمانش سرازیر بود گفتم: این همان صاحب من است که در جست و جوی او بودم اکنون بروم و حلالیت بطلبم پس صبر کردم تا از نماز فارغ شد به سوی او رفتم چون مرا دید فرمود: ای شقیق، نشنیده ای که خداوند میفرماید: من کسی را که توبه کند و ایمان آورد و عمل صالح انجام دهد و هدایت گردد، میبخشم این را به گفت و رفت. با خود گفتم باید این جوان از ابدال (11) باشد چرا که دو مرتبه آن چه در دل داشتم آشکار کرد پس دیگر او را ندیدم تا به منزل زباله (12) رسیدیم. ناگاه نظرم به سویش افتاد در حالی که ظرف آبی در دست داشت و در لب چاهی ایستاده، میخواست آب بکشد که ناگهان آن ظرف از دستش رها شد و در چاه افتاد. نگاه کردم دیدم سر به سوی آسمان بالا برده میگوید: تو پروردگار و خدای منی در هنگام تشنگیام، و تو قوت من هستی، هر وقت غذایی بخواهم. ای خدای من، من غیر از این ظرف را ندارم و آن را از من مگیر.
به خدا سوگند، دیدم که آب چاه جوشید و بالا آمد آن جوان دست به سوی آب برد و ظرف را گرفته، پر از آب کرد و وضو ساخت و چهار رکعت نماز گزارد، پس به طرف تپه ریگزاری رفت. مقداری از آن ریگها را گرفته، در ظرف ریخت و مقداری آن را تکان داد و از آن آشامید.
چون چنین دیدم نزدیک او رفتم ابتدا سلام کردم و پاسخ شنیدم پس گفتم: از آن چه که خدا به تو مرحمت کرده، به من نیز بده گفت: ای شقیق، همیشه نعمت خداوند در ظاهر و باطن با ما بوده است پس گمان خوب ببر بر پروردگارت.
آن گاه آن ظرف را به دستم داد چون قدری از آن آب آشامیدم دیدم سویق (13) و شکر است و به خدا سوگند که هنوز لذیذتر و خوش بوتر از آن نیاشامیده بودم پس سیر و سیراب شدم به حدی تا چند روز هرگز به غذا میل نداشتم از آن پس وی را ندیدم تا وارد مکه شدم نیمه شبی بود که او را در کنار قبة الشراب (14) دیدم که مشغول عبادت و راز و نیاز است و پیوسته گریه و ناله میکند و با خشوع تمام نماز میگذارد، تا فجر طلوع کرد پس در مصلای خود نشست و به تسبیح پرداخت و آن گاه از جای برخاست و نماز صبح را ادا کرد و مشغول طواف شد و هفت شوط دور خانه گشته، بیرون رفت من دنبال او رفتم دیدم که پیشکاران و غلامانی بر گرد اویند بر خلاف آن وضعی که در بین راه بود یعنی او مردی بسیار بزرگ و با عظمت بود و مردم اطراف او را گرفته، بر او سلام میکردند از کسی پرسیدم، این جوان کیست؟ گفت: این موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب است.(15)
فرستنده:ناهید فرقانی
گروه دینی عربی